شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

تولد غم انگیز

    امروز روز پر استرسی برای دوستم و خانواده اش بود عروس دوست من بعد از 18 سال که بچه دار شده بود ان هم به چه مصیبت! بچه دو روز بود که به ماه 8 وارد شده بود اما متاسفانه کیسه اب پاره شد و چون فقط بیمارستان افضلی پور ای سی یو نوزادان دارد مجبور شد به انجا مراجعه کند اما هیچ دکتری بر بالین بیمار نبود اوضاع هر لحظه بدتر میشد به تمام همکارانی که قبلا میشناختمشان و انجا کار میکردند زنگ زدم تا هر کار میتوانند برای مادر و فرزند بکنند بالاخره بعد از اینکه ضربان قلب جنین افت کرد چاره ای نبود باید بچه به دنیا می امد نمیدانستیم زنده میماند یا نه بالاخره به دنیا امد اما اصلا وضعیت تنفسی خوبی نداشت و اینتوبه شد و رفت ای سی یو نوزادان.خد...
11 مرداد 1391

امیر مهدی خوشمل پسر مامان و کفش های هدیه!

                                                     سلام خوشمل پسمل مامان !امروز من اف شبکاری داشتم با گل پسر رفتیم بیرون دده!تا براش ظرف بخرم ببینم اخر غذا میخوره یا نه! چون گل پسر خیلی ماهی دوست داره ظرفاشو به شکل ماهی خریدم اتفاقا موثر بود و امروز پسمل مامان غذا خورد بعد یک کتاب خریدم برای اموزش جیش!وقتی براش میخونم با دقت گوش میده بعد عکساشو نگاه میکنه میگه مامان جیش! بعد هم ...
11 مرداد 1391

یک روز خوب

سلام خوشمل پسمل مامان عزیز دلم دیروز که جمعه بود مامان شیفتشو عوض کرد تا هم کنار تو و بابایی باشه هم خونه رو تر وتمیز کنه حسابی خسته شدم چون شما هم ماشاالله خیلی خیلی شیطونی همش بریز بپاش و ...بالاخره ساعت شش کارم تموم شد بابایی گفت افطار میریم بیرون دستش درد نکنه هنوز دو ساعت تا اذان مونده بود و رفتیم پارک تا پسمل مامان بازی کنه حسابی با ماشن شارژی بازی کردی البته چون نمیتونستی تنهایی کنترلش کنی مامان کنارت نشست! بعدش ساعت هفتو نیم حرکت کردیم رفتیم رستوران البرز و کلی غذاهای خوشمزه خوردیم خوشمل پسمل هم بعد از مدتها بی اشتهایی غذا خورد حالا بماند که چقدر شیطنت کرد!بعد از شام رفتیم پارک مادر و پسری کلی بازی کرد سوار چرخ و فلک و سرسره و ماشین...
8 مرداد 1391

روزهای بد

سلام خوشمل پسمل مامان:من وخاله های مهدت فهمیدیم تو هنوز امادگی نداری تا از پوشک بگیریمت امروز از وقت نماز صبح تا ساعت پنج و نیم همش گریه میکردی چون وقت خواب پوشکت نکرده بودم احساس نا امنی میکردی و نمیتونستی جیش کنی وقتی بغلت کردم جیش کردی. امروز هم صبحکار بودم خاله ات گفت به نظرم یک ماه دیگه هم صبر کن پسرت هنوز امادگی نداره میترسه. خیلی ناراحت شدم اصلا دلم نمیخواد اذیت بشی گل پسرم     یک مدتیه اصلا نمیدونم باید چیکار کنم با بی اشتهایی هات و بهانه گیری هات شاید اینها طبیعی باشه و جز مراحل تکاملی ات باشه نفسم اما امیدوارم به زودی این روزها تمام شود و تو دوباره مثل قبل با اشتها غذا بخوری شب ها راحت بخوابی و ...دوست ندارم نارا...
5 مرداد 1391

راه رفتن امیر

                                              سلام سلام خوشمل پسمل مامان :امروز صبح کار بودم نمیدونی وقتی از سر کار میام مهد دنبالت چقدر خوشحالم همه خستگیهام یادم میره.از بس هم که تو اژانس باهات حرف میزنم پیش خودم میگم الان اقاهه میگه خانم شما و پسرتان چند وقته همدیگه رو ندیدید؟ دو ساعت دیگه تا افطار مونده!عدس پلو برا افطار درست کردم شما گل پسر که حتی یک ذره اش را هم امتحان نکردی امروز با خاله مهدت صحبت کردم قرار شده بعد ...
2 مرداد 1391

اشتی

خدا رو شکر که امروز با صحبت هایی که با دوستم کردم و قانعش کردم تا به شوهرش تلفن بزنه البته دوستم پیامک داد و زنگ نزد بله بالاخره بعدش که شوهرش جواب پیامکشو نداده بود ساعت ده شب بعد از یک هفته به خانه برگشت و با هم اشتی کردند من واقعا از صمیم قلب براشون ارزوی خوشبختی میکنم گذشت در زندگی خیلی مهمه نمیشه همش من بود گاهی باید نیم من شد.خدا کنه همه شاد و خوشبخت باشن. ...
2 مرداد 1391

دوم مرداد

محمد عزیزم همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت این تو بودی که معنای واقی عشق و محبت را برایم به ارمغان اوردی از خداوند سلامت و سعادت روزافزونت را خواستارم عزیزترینم! از خدا میخواهم که تو و امیر مهدی عزیزم را همیشه برایم حفظ کند . ...
1 مرداد 1391

تاب تاب عباسی پردردسر

امروز خوشمل پسمل مامان گفت تاب تاب عباسی!هر چی گفتم امیر مهدی لالا . گفت نهههههههه!!منم نشوندمش رو تابش تا خوابش برد سرش همش خم میشد رو بدنش امدم بلندش کنم بذارمش تو تختش زد زیر گریه این کار چند بار تکرار شد دیگه خسته شده بودم!خواب خواب بود تا بلندش میکردم میزد زیر گریه میگفت تاب تاب عبا!(عباسی!)اخرش گفتم ولش کن بذار همینجا رو تاب بخوابه ولی دلم طاقت نیاورد اخه سرش خم میشد رو بدنش !یواشی بلندش کردم دوباره داشت بیدار میشد زود خوابوندمش رو تخت!تا خوابش برد!اینم از تاب تاب عباسی پردردسر!   امروز عصر میخوام با گل پسری برم بیرون تا برای بابایی کادو و کیک و گل بخرم تا سورپرایز بشه!اخه فردا دوم مرداده سومین سالگرد ازدواجمونه !انشاالله بعد...
1 مرداد 1391